سه - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

3

پیرمرد باغبان داشت با حوصله ی عجیبی علف های هرز را از لابلای گل ها بیرون می کشید. ذوق او در کاشت گل های رنگارنگ در ردیف های منظم به محوطه ی بیمارستان لطف و صفای خاصی داده بود، به خصوص که ردیف گل های بنفشه، لادن، همیشه بهار، مینا و تاج خروسی در کنار چمن سرسبز و یک دست جلوه ای دیدنی تر داشت. از طرفی بوته های یاس، محمدی و ختمی در جای جای این فرش سبز، مانند گلدانهایی بود که عطرشان فضا را معطر می کرد.
برای پیرمرد، در این صبح کاری لذت بخش تر از آن نبود که کنار گل ها بنشیند و با دست پر نوازش و مهربان، آنها را از شر علف های خودرو خلاص کند. صدای بوق آشنای سرویس بیمارستان، نگاه او را برای لحظه ای از طبیعت زیبا گرفت و چون چشمش به پرستار جوانی که با قدم های شمرده به سویش می آمد افتاد، گوشه ی لبش به لبخندی از هم باز شد.
- سلام حسن آقا، خسته نباشید.
- سلام باباجان، شما هم خسته نباشید.
- خیلی ممنون، ببخشید که مزاحم شدم، مثل این که داشتید با گل ها خوش و بش می کردید... اینطور که شما برای اینها زحمت می کشید، من هر بار از خودم شرمنده می شوم که تقاضای چند شاخه از آنها را می کنم.
- دشمنت شرمنده باشد بابا، این گل ها قابل شما را ندارد... شما هم به جای خود، کم برای من زحمت نکشیدید، خدا وکیلی خیلی حق به گردنم دارید.
- اختیار دارید حسن آقا، من که کاری برای شما نکردم.
- چرا باباجان، فکر می کنی فراموش می کنم که چطور وقت و بی وقت به من سر می زدی و دارو و دوایم را سر موقع می دادی... سابقه ی خدمت من، توی این بیمارستان کم نیست ولی، هنوز هیچ پرستاری را ندیدم که به اندازه ی شما به حال مریض دل بسوزاند. نه فکر کنی جلوی رویت این حرف را می زنم ها، خدا وکیلی همیشه پشت سرتان هم گفتم که شما بین همه نمونه هستید.
- شما محبت دارید حسن آقا، من هر کاری کردم فقط انجام وظیفه بود، انشاالله که دیگر هیچ وقت شما را مریض احوال نبینم.
- سلامت باشی بابا... بیا باباجان، اینم امانتی شما، اول صبح گشتم و بهترین هاشو برای شما انتخاب کدم.
باغبان پیر، نگاه شوق آمیزی به دست گلی که به او می داد انداخت و ادامه داد:
- می بینید خدا چه خلقت کرده؟! آدم از تماشایشان سیر نمی شود.
- حق با شماست، به خصوص امروز سنگ تمام گذاشتید، چه دسته گل قشنگی، واقعا ممنونم.
- ممنون الله، سلام مرا هم به آقای دکتر برسانید و برایشان آرزوی یک عمر با سعادت کنید.
- پس شما هم خبر دارید؟!
- همان دیروز که سفارش دسته گل دادی شصتم با خبر شد. ولی مطمئنم توی بیمارستان فقط شمائید که روز تولد دکتر یادتان مانده، بقیه این قدر معرفت ندارن.
- خوب شاید برای این که بقیه موقعیت من برایشان پیش نیامده، خودتان خبر دارید که، من زندگی ام را مدیون دکتر هستم... در هر صورت بخاطر این دسته گل ممنونم، باید زودتر برم، هیچ بعید نیست که خانم شیفته تا به حال غیبتم را رد کرده باشد.
- برو به سلامت باباجان، خیر پیش.
بیمارستان سینا، یکی از خوش آوازه ترین بیمارستان های شهر به حساب می آمد، ساختمان چهار طبقه ی آن، معمولا عده ی زیادی بیمار با امراض مختلف را در خود جای می داد و از پزشکان خبره و کادر باتجربه ای سود می برد. تمام این امکانات با سرپرستی و مدیریت خوب دکتر رستگار که مدت بیست سال در این بیمارستان خدمت کرده بود، به وجود آمده و کارآیی قابل توجهی داشت.
پروانه لحظه ای مقابل در اتاق رئیس توقف کرد و بعد از لحظه ای مکث، ضربه ای به در نواخت. صدای آشنای دکتر رستگار بلافاصله شنیده شد.
- بفرمائید...
پروانه آرام در را گشود، دسته گل را طوری پشت سر نگه داشت که در همان وحله اول دیده نشود.
- صبح بخیر آقای دکتر...
- صبح بخیر خانم پرستویی، بفرمائید تو.
پروانه احتمال داد باید شخص غریبه ای در اتاق باشد، چون دکتر فقط در حضور دیگران او را خانم پرستویی خطاب می کرد. حدسش درست بود. حضور دو نفر شخص بیگانه در اتاق، پروانه را از تصمیمش منصرف کرد.
- مثل این که مهمان دارید، من بعد مزاحم می شوم.
دکتر از پشت میزش برخاست و به سوی او آمد.
- کجا با این عجله؟ بیا تو با همکاران جدید من آشنا شو.
برخورد گرم دکتر، پروانه را از تردید بیرون آورد. با ورود به اتاق، نگاه گذرایی به دو نفری که در مبل های خود لم داده بودند انداخت و بعد همراه با تبسم محبت آمیزی به دکتر گفت:
- زیاد وقت شما رو نمی گیرم فقط می خواستم اولین کسی باشم که تولد شما را تبریک می گوید.
- تولد من؟! امروز، روز تولد...؟!
قیافه ی متعجب دکتر، پروانه را به خنده وا داشت. لبخندش را مهار کرد و پرسید:
- مگر امروز بیست و هشتم اردیبهشت نیست؟
دکتر نگاهی به تقویم روی میز انداخت.
- بله، امروز... حافظه ی مرا می بینی؟
- حق دارید دکتر، اگر من هم مشغله ی فکری شما را داشتم، به همین اندازه فراموشکار می شدم، در هر صورت تولدتان مبارک، این هم قابل شما را ندارد.
دکتر رستگار نان تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتی همکارانش متوجه شکفتگی چهره اش شدند.
- پروانه جان تو همیشه با کارهایت مرا غافل گیر می کنی. متشکرم.
چشمان پروانه هم از شوق برق می زد.
- امیدوارم سال های زیادی این افتخار نصیبم شود که تولد شما را تبریک بگویم.
دکتر دسته گل را روی میز گذاشت و با اشاره به جعبه کوچکی که در زرورق خوش رنگی پیچیده شده بود، با خوشحالی پرسید:
- می توانم بازش کنم؟
- البته که می توانید.
ولی چون متوجه حضور آن دو نفر شد، این کار را به بعد موکول کرد و گفت:
- اول بگذار ترا با همکاران جدیدمان آشنا کنم.
نگاه پروانه این بار دقت بیشتری داشت. دو مرد نسبتا جوان که یکی با چهره ای متبسم سرگرم تماشای آنها بود و دومی با حالتی بی تفاوت و ظاهری متکبر.
دکتر رستگار، با اشاره به شخص متبسم گفت:
- دکتر شمسا، جراح و متخصص بیماری های گوش و حلق و بینی و دکتر رئوف، جراح و متخصص مجاری ادرار و بیماری های کلیوی. از این به بعد، کادر پزشکی ما از وجود دو پزشک جوان و مجرب بهره مند خواهد بود...
پروانه آهسته سری به تعظیم فرود آورد و گفت:
- من از طرف خودم و کادر پرستاری بیمارستان، شما را خوش آمد می گویم و امیدوارم پرستاران این بیمارستان بتوانند رضایت خاطر شما را در انجام دستورات فراهم کنند.
دکتر انگار حرفش نیمه تمام رها شده بود، ادامه داد:
- فکر می کنم دیگه نیازی نیست که خانم پرستویی را معرفی کنم. همین طور که می بینید، ایشون یکی از بهترین وشایسته ترین پرستاران این بیمارستان هستند. البته این عقیده ی من تنها نیست، خیلی ها به این واقعیت معترفند.
دو پزشک جوان نیز متقابل سری مقابل پروانه تکان دادند. او که معذب به نظر می رسید، با شرمی که در حرکاتش به چشم می خورد به سمت دکتر رستگار برگشت.
- خوب آقای دکتر، اگر اجازه بدهید من از حضور شما مرخص می شوم. خیلی تاخیر کردم و حالا حتما به خاطر غیبتم باید به سوپروایزر بازخواست پس بدهم.
دکتر او را تا کنار در مشایعت کرد و به دنبال تشکر مجددی، سفارش کرد:
- به شیفته بگو من معطلت کردم.
پروانه در حال خروج به یاد مطلبی افتاد.
- راستی دکتر، کمی فرصت دارید چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟ باید درباره ی یک مجروح جنگی با شما صحبت کنم.
- قبل از ظهر سری به من بزن ببینم موضوع از چه قرار است.
- چشم دکتر، فعلا...

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: